جدول جو
جدول جو

معنی یاره گر - جستجوی لغت در جدول جو

یاره گر
(رَ/ رِ گَ)
یارقی. (دهار). سازندۀ یاره
لغت نامه دهخدا

پیشنهاد واژه بر اساس جستجوی شما

تصویری از ارزه گر
تصویر ارزه گر
کسی که پیشه اش کاهگل مالی یا گچ کاری ساختمان است، گچ کار
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از لابه گر
تصویر لابه گر
زاری کننده، چاپلوس، متملق
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از یاوه گو
تصویر یاوه گو
کسی که سخنان بیهوده و بی معنی و بی فایده بگوید، بیهوده گو، یاوه سرا، هرزه گو، هرزه خا، خیره درا، ژاژدرای، هرزه لاف، هرزه لای، یافه درای، ژاژخا، مهذار، هرزه درای، افسانه پرداز، افسانه گو
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از اره گر
تصویر اره گر
کسی که اره می سازد، اره ساز
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از ایاره گیر
تصویر ایاره گیر
حسابدار، محاسب
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از شانه گر
تصویر شانه گر
شانه ساز، شانه تراش، کسی که شانه می سازد
فرهنگ فارسی عمید
تصویری از کاسه گر
تصویر کاسه گر
سفالگر، در موسیقی از الحان قدیم ایرانی، برای مثال کاس می و قول کاسه گر خواه / چون کوس بگه فغان برآورد (خاقانی - ۵۰۶)
فرهنگ فارسی عمید
(وَ / وِ گَ)
کسی که تاوه سازد. قلاّء. (مهذب الاسماء) (ملخص اللغات حسن خطیب)
لغت نامه دهخدا
(؟ گَ)
رهّاص. (دهار). چینه گر. دای گر (گناباد خراسان)
لغت نامه دهخدا
(اَ زَ / زِ گَ)
اندایش گر. گچ مالنده. (برهان). کسی که کاهگل و گچ در جایی مالد. (برهان) (جهانگیری) (مؤید الفضلاء). کلاّس. (دهار).
لغت نامه دهخدا
(اَ دَ گَ)
خواجه علی ارده گر، اصفهانی یکی از مهندسان خراسان بعهد سلطان ابوسعید تیموری که بقوت ذهن و دقت طبع، امور عجیبه ظاهر میکرد. وی در یک شیشه سی ودو جماعت محترفۀ صنعت پیشه را که در کار خانه آفرینش موجود بودند، بحیز ظهور آورد چنانکه سی ودو دکان و کارخانه گشوده هر پیشه وری به مهمی که مخصوص او بود، مشغولی میکرد و بعضی از آن صور که در صنعت بحرکت احتیاج داشتند مثل خیاط و نداف و نجار و حداد بهیئتی جنبش ایشان را مرقوم قلم تصویرگردانیده بود که در آینۀ خیال صورتی از آن زیباتر نمی نمود. سلطان سعید چون آن تعبیۀ غریبه را مشاهده فرمود، بغایت متعجب گشته درباره آن نادرۀ دوران اصناف تحسین و احسان بتقدیم رسانید. (حبط ج 2 ص 234)
لغت نامه دهخدا
(گَ)
بوریاگر. (مهذب الاسماء)
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ دَرر)
شکافندۀ سنگ خاره، کنایه از قدرت است و صلابت:
تکاور یکی خاره دری تو گفتی
چو یوز از زمین برجهد کش جهانی.
منوچهری.
برآمد بادی از اقصای بابل
هبوبش خاره در و باره افکن.
منوچهری
لغت نامه دهخدا
(رَ / رِ گَ)
صاحب تدبیر. مدبر. آنکه در کارها تدبیر و تأمل کند. کسی که بحیلت و تدبیر و تفکر کارها را بسامان رساند: صیرفی، مرد محتال و چاره گر و تصرف کننده در کارها. (منتهی الارب) :
که دانست کاین چاره گر مرد سند
سپاه آرد از چین و سقلاب و هند.
فردوسی.
شوم زو بپرسم بگوید مگر
ز چاره چه کرده ست آن چاره گر.
فردوسی.
سر ماهرا کار شد ساخته
وز آن چاره گر گشت پرداخته.
فردوسی.
زن چاره گر زود بردش نماز
چنین گفت کای شاه گردنفراز.
فردوسی.
چنین گفت با چاره گر کدخدای
کزو آرزوها نیاید بجای.
فردوسی.
بدادش بدان دایۀ چاره گر
یکی دست جامه بدان مژده بر.
فردوسی.
که او پیل جنگی و چاره گر است
فراوان بگرد اندرش لشکر است.
فردوسی.
از ایران بیامد یکی چاره گر
بفرمان دادار بسته کمر.
فردوسی.
ز درگه یکی چاره گر برگزید
سخنگوی و دانا چنان چون سزید.
فردوسی.
کردار بود چاره گر کار بزرگان
کردار چنین باشد و او عاشق کردار.
فرخی.
وگر ایدون به بن انجامدمان نقل و نبید
چارۀ هر دو بسازیم که ما چاره گریم.
منوچهری.
که داند گفت چون بد شادی ویس
زمرد چاره گر آزادی ویس.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین)
در همه کاری آن هنرپیشه
چاره گر بود و چابک اندیشه.
نظامی.
نجات آخرت را چاره گر باش
در این منزل ز رفتن باخبر باش.
نظامی.
، معالج. علاج کننده. آنکه علاج بیماری ودرمان درد کند. کسی که ناتوانان و دردمندان را علاج کند و بفریاد رسد:
سپهبد سوی آسمان کرد سر
که ای دادگر داور چاره گر.
فردوسی.
ترا دیدم اندر جهان چاره گر
تو بندی بفریاد هر کس کمر.
فردوسی.
بدین کار اگر تو نبندی کمر
نبینم به گیتی دگر چاره گر.
فردوسی.
نیامد ز بیژن به ایران خبر
نیایش نخواهدبدن چاره گر.
فردوسی.
بنزدیک خاتون شد آن چاره گر
تبه دید بیمار او را جگر.
فردوسی.
ره آموز و روزی ده و چاره گر
بوداین شه بی پدر را پدر.
اسدی.
چنین گفت چون مدت آمد بسر
نشاید شدن مرگ را چاره گر.
نظامی.
مونس غمخواره غم دی بود
چاره گر می زده هم می بود.
نظامی.
یار اگر چاره گر عاشق بیچاره شود
کی از این غم سر خود گیردو آواره شود
کمال خجندی (از آنندراج).
بیمار بی طبیب چو چشم توام، که نیست
آن قوتم که منت هر چاره گر کشم.
ابوطالب کلیم (از آنندراج).
بکار خویش طبیب ار نبی است حیران است
مسیح چاره گر درد حمل مریم نیست.
محسن تأثیر (ازآنندراج).
، محیل. حیله گر. مکار. فسونگر. نیرنگ باز. فریبکار:
نهانی ز سودابۀ چاره گر
همی بود پیچان و خسته جگر.
فردوسی.
سخن چین و بیدانش و چاره گر
نباید که یابند پیشت گذر.
فردوسی.
ز ما ایمنی خواه و چاره مساز
که بر چاره گر کار گردد دراز.
فردوسی.
همیزد بر او تیغ تا پاره گشت
چنان چاره گرمرغ بیچاره گشت.
فردوسی.
بداندیش گردد پدر بر پسر
پسر همچنین بر پدر چاره گر.
فردوسی.
زن چاره گر بستد آن نامه را
شنیدآن سخنهای خودکامه را.
فردوسی.
به گه معرکه ار شیر بود دشمن تو
همچو روباه شود چاره گر و حیلت کوش.
سوزنی.
اگر شوی به دها حیله ور تر از دراج
و گر شوی به ذکا چاره گرتر از روباه.
عبدالواسع جبلی.
شاه چون دید پیچ پیچی او
چاره گر شد ز بد بسیچی او.
نظامی.
زین چاره گران بادپیمای
در کار فلک کرا رسدپای.
نظامی.
دورنگی در اندیشه تاب آورد
سر چاره گر زیر خواب آورد.
نظامی.
من بیچاره می نیارم گفت
آنچه زین چرخ چاره گر دارم.
اسماعیل باخرزی.
زلفت هزار دل بیکی تار مو ببست
راه هزار چاره گر از چار سو ببست.
حافظ
لغت نامه دهخدا
(اَرْ رَ / رِ گَ)
که ارّه سازد. صانع ارّه. (آنندراج) :
زند ارّه گر چون دم از کار خویش
ز سین سیادت نهد ارّه پیش.
ملاطغرا
لغت نامه دهخدا
تصویری از لاوه گر
تصویر لاوه گر
متملق چاپلوس، تضرع کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاری گر
تصویر یاری گر
کمک کار، نیرو دهنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از یاره گیر
تصویر یاره گیر
باج وخراج گیر، جمع کننده محصول
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ایاره گیر
تصویر ایاره گیر
دستبند النگو
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از ناله گر
تصویر ناله گر
آنکه ناله کندنالنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از خیره گر
تصویر خیره گر
متحیر کننده
فرهنگ لغت هوشیار
تضرع کننده: ور شدی ذره بذره لابه گر او نبردی این زمان از تیغ سر. (مثنوی لغ)، متملق چاپلوس، فریبنده
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کاسه گر
تصویر کاسه گر
شخصی که کاسه و طبق سازد
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از کارد گر
تصویر کارد گر
کارد ساز سکاک: (حمزه از جاهی کارد گر که مرید شیخ بود و شیخ را در حق او نظری تمامتر. ) (اسرار التوحید)
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از طیره گر
تصویر طیره گر
خشمناک خشم آلود غضبناک
فرهنگ لغت هوشیار
تصویری از لاوه گر
تصویر لاوه گر
((~. گَ))
متملق، چاپلوس، تضرع کننده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاوه گو
تصویر یاوه گو
بی هوده گو، آن که سخنان بی معنی گوید
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاره گیر
تصویر یاره گیر
باج و خراج گیر، جمع کننده محصول
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاری گر
تصویر یاری گر
((گَ))
کمک کار، نیرو دهنده
فرهنگ فارسی معین
تصویری از کاسه گر
تصویر کاسه گر
((~. گَ))
کسی که ظروف سفالی درست می کند، نام یکی از آهنگ های موسیقی
فرهنگ فارسی معین
تصویری از یاری گر
تصویر یاری گر
آمل
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از نظاره گر
تصویر نظاره گر
بیننده
فرهنگ واژه فارسی سره
تصویری از یاوه تر
تصویر یاوه تر
ابطل
فرهنگ واژه فارسی سره
صفت چاره جو، چاره ساز، علاج بخش، چاره پرداز
فرهنگ واژه مترادف متضاد